نتایج جستجو برای عبارت :

۱۱. هَوَل! یا دارای ذهنِ مریض! جفتش یکیه البته!

آقای ایکس، وقتی کلاس مارو با دخترا ادغام میکنه، چقدر شیرین میشه!
اینو داداش کوچیکه گفت. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم آره! سره کلاسِ ما هم خیلی چس نمک بازی درمیاورد. یه شوخیایی میکرد که همه با دهنِ کج نگاش میکردن. شوخیای لوس و بی مزه ای که داد میزد طرف داره زور میزنه جلب توجه کنه! حالا بماند تهِ جلب توجهاش سره کلاس ما چی شد! فقط این برام عجیبه که چرا یه آدم به ظاهر همه چیز تمام! باید سعی کنه توجه دختر دبیرستانیا رو به خودش جلب کنه؟! یه مردِ ۴۰ ساله، از
الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
      ( ذهن مبتلا ).روزها فکر من این است همه شب این سخنمکه گرفتار بلایم  زِ چه رو دَم نزنم
.
چه خطایی، چه قصوری که زِما سرزده است؟وین چه دردیست که افتاده به جانِ وطنم
.
سایه افکنده به ایران و به دنیا کروناترس باعث شده آیینِ دیانت شکنم
.
چو بلا آمد و عبرت نگرفتم، به ستمنان آجر کنم از سودِ کلان، دل نَکَنم
.
کرونا خدعه بوَد، فتنه ی دشمن بنِگرمبتلا کرده چرا؟ ذهنِ مرا، تا بدنم
.
شدم از مسجد و ازمدرسه محروم، چرا؟ذهنِ آلوده شده  عامل این گم شدنم
.
لعن و نفر
... راستش گاهی آنقدر چیزی خوره ذهنت می شود که می خواهی جایی
فریادش زنی، با رهگذری درد و دل کنی، تداعی کنی میل های بی کرانه ات را، پای پوشی
به تن کنی و راه بی پایانی را آغاز، مسخ شوی به سنگی، چوبی، برکه ای و یا قطره آبی
که فرو می ریزد از گوشه چَشمی. من اما می نویسم. می نویسم و مچاله می کنم و می
سپارمش به باد، یا به آبی روان و یا به تاریخ های نانوشتهِ سر به مُهر. گاهی اما
هر چه دور اش می کنم، هر چه می رانم اش، می چرخد و می چرخد و باز می گردد سر جای
نخستین
هزارسال بعد نوزادی که حتی اسمش رو نفهمیدم به خاطر نخواهد آورد در همچین شبی،اولین تجربه ی گرفتن جفت و بریدن بندناف برای یک اینترن زنان شده بود.به یاد نخواهد آورد لحظه ی خروج جفتش رو که خون فوّاره داد و ردّش موند به یادگار روی کفش های اینترنی که لجاجت کرده و چکمه ی زایمان نپوشیده بود.
هزارسال بعد نوزادی که حتی اسمش رو نفهمیدم به خاطر نخواهد آورد در همچین
شبی،اولین تجربه ی گرفتن جفت و بریدن بندناف برای یک اینترن زنان شده
بود.به یاد نخواهد آورد لحظه ی خروج جفتش رو که خون فوّاره داد و ردّش موند
به یادگار روی کفش های اینترنی که لجاجت کرده و چکمه ی زایمان نپوشیده
بود.
سلامحرف مهمی ندارم امایک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدی‌اش زده شده بودیک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل. بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد. من فقط خودم لابد می‌فهمم این‌ها نماد چه‌اند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشته‌ی مناما به هر حال خداحافظ.
من اوووومدممم. روز خوبی بود بعد از مدتها کلاس زبان هرچند توش کلی سوتی هم دادم. اما منو مهارو با هم برد پای تخته. باورت میشه. نه به اون یکی نه به این. من خوب بودم نمرم شد ۹۰ جفتش هم رایتینگم هم دیالوگ گفتنم. اینم خوبه دیگه من به همینم راضیم. خلاصه که به خاطر همینم شده اروم گرفتم. قبل از کلاس اصلا دوست نداشتم برم یعنی به بیخیال کلاس زبان شدن هم فکر کردم بعد گفتم دختر جان این بود هدفت و کار کردنت ؟ اینقدر زود جا زدی؟ هیچی دیگه فکرمو جمع کردم انداختمش
تابستون واقعا شروع شد. گفتم اولین پست تیر ماهو بزارم 
با اینکه چندسالی هست تابستونو فصلی برای رسیدن به پاییز می بینم و به خاطر همین بهش احترام میزارم!
.
.
در حال حاضر تنها خواسته م از زندگی اینه که بهتر بشی و به زندگی عادیت برگردی آخه تو خودت زندگی
.
.
یه چیزایی تو فکرمه که توی هیچ کدوم اون قدری متبحر نیستم 
دوست دارم توی این چند ماه تابستون بهشون مسلط تر بشم 
تابستون برای من واسه شروع هیچ کاری مناسب نیست 
.
.
البته خواهر گلم با شما نبودم ... شما شر
خیال
وهم
تَصَوّر
زینت داده شده ها
زهَق الباطل شدن! که نابود شدنی هست ..
 
حقیقت
واقعیت
حق
اطمینان
آرامش
یقین
ایمان
 
 
در  خیییلی از قسمت های زندگی، در حقیقت داریم براساس ساخته های ذهنِ به بلوغ نرسیده و ساخته های نفس و شیطان عملمون رو تنظیم می کنیم 
رشد عقلی انسان زمانی اتفاق می افته که با تمام توان، خودش رو از گناه دور می کنه، و با حضور خدا در زندگیش، تمام باطل ها و غیر واقعیت ها رو با دست گذاشتن توی دست خدا نیست می کنه ..
من دست و پای خودم را از دست داده‌ام، از بس مسافت‌های طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم. من صدایم گرفته و شنیده‌ نمی‌شود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس خواندم. من چشم‌هایم دیگر جایی را نمی‌بیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوش‌هایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشق‌ها و علایق و تعلقاتِ بی
من دست و پای خودم را از دست داده‌ام، از بس مسافت‌های
طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم.
من صدایم گرفته و شنیده‌ نمی‌شود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس
خواندم. من چشم‌هایم دیگر جایی را نمی‌بیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک
نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوش‌هایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام
غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشق‌ها و علایق و تعلقاتِ
بی
من از نظر فیزیکی اینجام، توی اتاقی که با سبک ایرانی و شرقی چیده شده و ظهرها آفتابِ افتاده روی قالی سیستانی و تابلوی خط شعر مولانا، حسابی دلبری می‌کنه؛ توی رویام هم درحال قدم زدن در کاخ سلطنتی هستم، در حالی که تاج "گره عشق کمبریج" مورد علاقه‌ام رو روی سر دارم و از دیدن اون‌ همه تجملاتِ بابِ میلم لذت می‌برم. در واقع جفتش برام دلچسبه. یکیش رو هر روز زندگی می‌کنم و هویتم هست و برام دوست داشتنی؛ یکیش رو هم رویا می‌بینم و از دیدن عکسا و ویدیوهاش ح
دیشب ساعت ۹ که از کلاس زبان برگشتم تنم درد میکرد چشمام هم میسوختن. سعی کردم به قول مامان جون چخش کنم بره ولی این توبمیری از اون تو بمیری ها نبود مادر نازنینم که از کیلومترها اونورتر تشخیص میده چقدر داغونم شروع کرد اقدامات اولیه رو انجام دادن و منو بست به پرتقال و سوپ و شلغم. اما مریضی لعنتی سمج تر از این حرفا بود حالم رفته رفته بدتر شد و تب ام به ۴۰ رسید در حالی که سه تا پتو گردن کلفت روم بود میلرزیدم مادرم هم عین اسپند روی آتیش می‌گفت پاشو بریم
من اگر می‌دانستم، عریان‌تر می‌شدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک می‌دانم که همه‌چیز با همه‌چیز یکی است:
دو سنگ به هم می‌فرسایند، چیزی بین‌شان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالی‌ها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان می‌فرساید، در جستجوی چیزی. میانه‌ها بر هم فشرده می‌شوند.
من اگر می‌دانستم، تمام نمی‌شدم، و از ناتمامی می‌ترسم. زیرا نیک می‌دانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، ا
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
شب فراگیر است
آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است
سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف
دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
این یگانه جایگاهِ من
هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم
می کِشد با چنگکی مخروب
ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور
باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را
بر فضایِ مرده ی بی نور
رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور
سروها با قامتی کوت
             
با اینکه درست مثل کتاب نبود ولی انگار کتاب رو یه بار برای مرور ورق زدم و با اینکه بازیگر اوه، اوه ی ذهنِ من نبود اما باهاش ارتباط برقرار کردم و دوستش داشتم. فقط کاش بازیگر نقش سونیا یکی دیگه بود!
شنیدن یهویی کلمات فارسی میون دیالوگ های سوئدی هم خیلی جالب بود فقط یه خرده مصنوعی به نظر می رسید و اینکه فلش بک ها خیلی خوب بود چون عموما من چندان باهاشون ارتباط نمی گیرم ولی تو این فیلم حس خوبی داشت و می دونید اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبا
#ایستگاه_تفکر
هنگام مواجه شدن با مسائل، یادتان باشد که حتما راه حلی وجود دارد.زیرا هر چیز با جفتش به وجود می آید. بعد از هر سقوطی، صعودی و بعد از هر شبی، روزی وجود دارد.ذهنتان را روی راه حل ها متمرکز کنید.
برای بیرون آمدن از یک اتاق ؛ باید در را پیدا کنید، نه این که به دیوارها فکر کنید!!!
#تیم_انگیزشی_A_A
با نظراتتان ما را خوشحال کنید.
«جادوگر» (The Witch) تا این لحظه از سوی منتقدان به عنوان بهترین فیلم ترسناک سال ۲۰۱۶ لقب گرفته است.در وصف «جادوگر» همین بس که این فیلم در ذهنِ  ژانر وحشت حک خواهد شد. هر سال فیلم‌های ترسناک متعددی ساخته می‌شوند، اما در بدترین حالت فقط یک فیلم است که نه تنها طرفداران سرسخت گوشه‌ی تاریک و نمورِ سینما را راضی می‌کند، بلکه آن‌ قدر میخکوب‌کننده و ساختارشکن از آب در می‌آید که به بحث روز سینمادوستان وارد می‌شود و نهایتا در تاریخ این ژانر جاودانه م
فردا کارت ورود به جلسه ی کنکور دوست داشتنی رو میدن. عمیقا دوست دارم حوزه ام همین مدرسه ی ته کوچه مون باشه تا اول صبحی یه ذره پیاده روی کنم بادی به کله ام بخوره و اون سلول های خاکستری به جنبش دربیان. تازه ظهرش هم سریع میتونم برگردم خونه و استراحت کنم که برم واسه زبان. کوچه مون به اندازه ی کافی دراز هست که بشه اسم قدم زدن از خونه تا حوزه رو پیاده روی گذاشت. :| بعدش هم در جریان هستید که سیل کلا گند زد به زندگی مون... هنوز هم ترکش های خودش رو داره به هر ح
می خوام بشنوم صدای پژواک رو / اما تو درصدد شنیدنِ خودِ صدا
نداری صبر برای بازگشت / عجله نکن میرسه خودش تنها
عجله نکن میاد با پای خودش / قدم زنان روی اتم های هوا
رقص اموجاِ صوت در حنجره / نور چشم با شعله ی عشق
دستات در آغوشِ رهایی / جسمی نیست برای بازآرایی
زحک پوشیده ی ساعدِ من / رگ های دریده بر ذهنِ من
هر انسان در زندگی اش دو تا سرگذشت دارد.
یکی سرگذشتِ فتحِ نیکبختی هایش و
دیگری سرگذشتِ شکست هایش. زمانی امید دارد چیزهایی را به دست بیاورد
که خوشبختی اش در آن است.
وقتی به آن تعادلِ هدفمند می رسد؛
سرگذشتِ نیکبختی اش ثبت می شود.
زمانی هم منتظرِ خوشبختی است؛
امّا با مرگ و ناکامی مواجه می شود
و شکست هایش رقم می خورند.تجزیه و تحلیلِ وقایعِ این سرگذشت،
گاهی فقط چند دقیقه در ذهنِ آدم شکل می گیرد.
دقایقی که آخر شب، در ساعت های ناامیدی
و سرگردانی توی مغ
"برایِ‌ ارتباط با دیگری باید زبانِ او را دانست. ایلیچ می‌گوید زبان فقط صدا نیست، بلکه صدا و سکوت است و باید هر دو را با هم آموخت. واژه‌ها در دامنِ سکوت جان می‌گیرند و تنها راهِ ارتباطِ عمیق با دیگری یاد گرفتنِ دستورِ زبانِ سکوتِ اوست. اما دستورِ زبانِ سکوت را هرگز نمی‌توان یاد گرفت، اگر که ذهنِ تو سرشارِ از صداهایِ خودت باشد، صداهایی که از خودت، خانه‌ات و سرزمینت حمل می‌کنی. برایِ این‌که بتوانی دیگری را بفهمی، اول باید با خودت غریبه شوی.
بسم الله مهربون :)
 
خون خیلی قشنگه ولی سخته. واقعا سخته و کلافه شدم. از وقتی دانشگاه قبول شدم به خصوص دوران علوم پایه انقدر حفظیات خوندم و چیزای مختلف و گاها بی ارزش حفظ کردم که احساس میکنم ذهنم بسته و تنبل شده. قدرت تجزیه و تحلیلم اومده پایین. دبیرستانی که بودم حداقل ریاضی، فیزیک، هندسه حل میکردم، ذهنم به چالش کشیده میشد. از بعد کنکور و ورود به دانشگاه ذهنم شروع کرد به افت کردن و تنبل شدن. حتی برای یک ثانیه هم روی موضوعی فکر نکردم و فقط حفظ کرد
دکتر پرسید وضعیت خوابت چطوره؟
گفتم شبا خواب ندارم
گفت :نمیخوابی یا خوابت نمیبره‌!!!
یه لحظه موندم که واقعا خودم نمیخوام بخوابم یا خواب به چشمام نمیاد!!!
اولش فکر کردم جفتش مثل هم باشن...
گفتم خوابم نمیبره،حرفای دکترا و چیزایی که راجب بیماریم میگن!!!از جمله چرت و پرت استفاده کردم البته!گفتم چرت و پرتایی که راجب بیماریم میگن منظورم همکاراش بود:)
ادما یه چیزایی و ساده میگن و رد میشن ولی نمیدونن بعضی حرف ها ممکنه خواب و از چشمای یه نفر بدزده...
مثل ای
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند. این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است. می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند، وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند. می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای. در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، وسط پیاده روی های کنار سنگفرش های پارک، زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلا
مطالب خوب در وبلاگ‌ها بسیار کم شده است؛ وبلاگ‌هایی که حتی از انتخاب یک تیترِ درست یا حداقل سازگار با ذهنِ کنجکاوِ مخاطب هم ناتوان هستند؛ سازگاری با الگورتیم‌های موتورهای جستجو به منظور بهتر دیده شدن و بهتر اثرگذار بودن در جامعه پیشکش!
امروز فرصتی شد نزدیک به 30 وبلاگ را کلیک و مطلب جدیدشان را بازدید کنم، اما تنها یک تیترِ به‌دردبخور مشاهده نمودم.
دلیل چه هست نمی‌دانم، اما تصور می‌کنم بسیاری از وبلاگ‌نویسان، همانند فضاهای مجازی موبای
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.
این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.
می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،
وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.
می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.
در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،
زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغ
 
تاریخ فلسفه -از دکارت تا لایب نیتس - جلد چهارم ، نوشتهٔ چارلز کاپلستون ، ترجمهٔ غلامرضا اعوانی
 
ما با یک انتخاب ساده میان دو شق کاملا متعارض یعنی قول به عدم تداوم و قول به تداوم مواجه نیستیم. هر دو رکن را باید در نظر داشت. تغییر و نوآوری وجود دارد ، اما تغییر خلق از عدم نیست. 
 
من یه ذره زبان میخونم یه ذره کتاب. نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم واسه جفتش. یعنی میدونی جوابای ارشد اومده همش خودمو میبینم که سال دیگه معلوم نی چی بشه براش. خیلی نگرانم
الان‌که ساعت ازپنج صبح روز جمعه گذشته
الان که من هنوز نخوابیدم
خوابم‌نبرده یعنی
از گرسنگی اونم در اوج خستگی
الان‌که دهنم و گلوم.پره از عطر خشره کش
الان که اهنگی از یان‌تیرسن که داره پخش میشه
الان‌که من دارم دارمجون دادن یک سوسک‌میبینم از پس جولان دادنهای آخرش
که شاید از روی آخرین‌تلاش ها برای زنده موندن و یا آخرین لذت ها از زندگی
دقیقا همین الان
اره
من دارم تو هپچین وضعیتی به این‌فکرمیکنم که یک‌سوسک دوس داره با حشره کش بمیره یا دمپایی
اول که اه 
بازید کلو فک میکردم بازیده یه روزمه  و فک میکردم اوه شت عه عالمه ادم چرتامو میخونن
بعد داشتم در مورد یه تابع مقایسه بین ادما فک میردم یعنی اگه مثلا اگه یه روح باشم و قرار باشه بین ۲ تا بدن انتخاب کنم کدومو انتخاب میکردم تا همین چن وقت پیش فک میکردم اونی که جمع لذتش تو هر لحضه بیشتر باشه رو انتخاب میکردم بعد فهمیدم جمع لذت رو باید یه جور دیگه کرد (نمیدونم چه جوری ولی یه جور دیگه) چون یه مدل لذت دیگه عادی میشه 
الان فهمیدم تاثیر گذاری ه
این روزا آگامبن می‌خونم و با خودم میگم کاش دهنِ منو گِل می‌گرفتن، ازبس که پوچم. کاش یه خروار از من‌ها و مثلِ من‌ها می‌ساختن و آتیشمون می‌زدن و به‌جاش یه آگامبنِ نصفه‌نیمه به دنیا می‌دادن. آره. احمقانه‌ست. دقیقا شبیه این آدم‌های «سانتیمانتال» شده‌م. هیچکس حاضر نیست اینطور سخاوتمندانه حتی از زیست کوچک خودش دست بکشه. فقط میشه گفت آه که چقدر عمر کوتاهه. آه که چقدر دستِ ما بسته‌ست. آه که چه لذت‌هایی در خلق و کشف هست که ما برای همیشه ازشون م
یه جفت باند دست دوم  در حد آک
باند پسیو دبل ‏DYNA PRO – SX2800P
اسپیکر دبل اقتصادی دیناپرو سری SX2800P
قیمت جفتش : ۷۸۰۰
مشخصات :
- بدنه پلی وود آکوستیک- خوش ساخت و قدرتمند- وزن 30 کیلوگرم- ووفر 15 اینچی و توییتر 51- توان 600 وات تا حداکثر 1200زاویه پرتاب 55-80‏‎ ‎‏- درجه- کراس اور با کیفیت و قویاین مدل بدلیل داشتن بدنه چوبی و آکوستیک خوب صدایی نرم و شفاف داشته و مناسب استفاده در کلیه برنامه های مداحی، ‏سخنرانی و موزیک می باشد. با هزینه ای کم می توانید باندی حرفه ا
سلام مائده عزیزم ؛
راستش انقدر خسته ام که حتی نمیتونم درست تایپ کنم اما دلم میخواد چیزی از بیست و ششمین روز آذر نود و هشت بنویسم که بمونه و بچسبه به تنه ی تاریخ.
عزیزم، میخوام برات از داستان "تو" بگم، از داستان خود خود خود "تو" ! باید بدونی که نباید خودت رو مقایسه کنی! به هیچ وجه! و با هیچ کس! باید و باید معطوف کار خودت باشی، میتونی بشنوی، میتونی بپذیری یا رد کنی، اما اما اما به هیچ کس اجازه نده مضطربت کنه، افراد زیادی هستن که دائماااا درحال قضاوت
تو
به وضوح هنوز شدید بِ دوست داشتنِ من مشغولی و این را در هر جای جهانِ کوچک و خاک گرفته ات کِ ممکن بود، فریاد زده ای!
من
هنوز هم نمی توانم تو را دوست بدارم،
تو
آن خورشیدی کِ در ذهنِ عجیب و غریب و رنگین کمانیِ خودم ساخته بودم نیستی؛ نبودی هرگز...!
کاش دستت از دنیای من کوتاهُ کوتاه تر شود و من را هر روز بیشتر از پیش در دنیای بدونِ خودت تنها رها کنی!
من
با یک انفجارِ کهکشانی، سال های نوریِ بی نهایتی را از سیاره ی خشکیده ی تو دور افتاده ام
تو
تا همیشه در
حالا شاید به نظر برسه که روی آرمان حساس شدم، ولی این‌جوری نیست. شایدم هست... :)۱) عاطفه، دختریه که یه زمانی به شدت دوستم داشته و یهو به طرز عجیبی نظرش برمی‌گرده. با هم تا حالا حضوری حرف نزدیم. کاری به کار هم نداشتیم. من اصن نمی‌شناختمش. دوستش اینا رو بهم گفته... نه علتِ علاقه‌شو فهمیدم، نه علتِ عدم علاقه‌شو.۲) به دوست عاطفه، گفتم با توجه به شخصیت عاطفه، بهش پیشنهاد می‌کنم بره سراغ یه سری پسرای خاص. این واضحه که ما دوتا به هم نمی‌خوریم. و به عنوا
سُقوط از طبقه‌ی همکفِ یک ساختمانِ شصت‌وچهار طبقه! در دنیایی که وارونگی، نام کوچکِ مرا فریاد می‌زند. این‌بار وارونه دیگری است؛ بر روی دست‌هایش راه می‌رود؛ با پاهایش کسانی را در آغوش می‌کشد؛ ذهنِ بیمار او در میانِ پاهایش جاخوش کرده است و چیزی که میانِ دست‌هایش باقی‌مانده است را از کسانی‌دگر پنهان می‌دارد! کسی که جان می‌گرفت، امروز جانی دوباره می‌بخشد، و آن کس که روزی‌آورنده بود، سمِ کشنده‌اش را به خوراکِ شبانه‌ات آغشته می‌کند. وا
برنامه امروز من اینجوریه : زبان بدایة الحکمة زبان بدایة الحکمة زبان بدایة الحکمة دیگه آخراش چند صفحه opd میخونم و یه ساعت آخر قبل خوابمم 504 درس اولشو میخونم. مرور در واقع میکنم چون امروز وقت درس جدید خوندنشو ندارم. نمیدونم چرا اینقدر با زبان حال میکنم فقط میدونم میخوام براش وقت بذارم. باید امتحانمو هم خوب بدم. هرچند توی حرف زدن ضعیفم. که اونم به خاطر کلمات کمی که بلدم به خاطر همین دوباره opd رو دست گرفتم خیلی کتاب خوبیه.  خیلی. همین دیگه. باشگاهم
هیچ وقت از نوشتن سیر نشدم اگرچه گاهی فاصله گرفتم. از روزی که حتی نوشتن بلد نبودم هیچ روزی نبوده که دست‌کم اندازه‌ی یک جمله، چیزی در جایی ننویسم. سالهای اول وبلاگ‌نویسی، هر روز و حداکثر یک روز در میان پست می‌گذاشتم. اینکه این روزها این همه! نمی‌نویسم حتی به اندازه یک جمله در مبایل، یعنی چیزی کم دارم. زمانی که زیاد می‌نوشتم به اندازه‌‌ی قابل قبولی ورودی داشتم. کتاب می‌خواندم. آدم‌ها را می‌دیدم و بیشتر از دیدن و خواندن، فکر می‌کردم. داده
الف عزیزمهمان طور که احتمالا خودت میدانی این روز های من پر از تو ست. در بین فکر کردن به تو٫ حرف زدن با تو٫ راه رفتن با تو و... درس میخوانم٫ غذا میخورم و نفس میکشم. 
از حال و روزم که برایت بگویم٫ پرم از سبکی. مثل یک تکه قاصدک سفید که فوتش کرده اند برود یک جای دور بنشیند روی آرزو های کسی. فوتم کرده اند و من توی هوا شناورم. به تو فکر میکنم و توی هوا میمانم. به زنگ زدن های اول صبحت٫ به نگرانی هایت از بابت سربه هوایی هایم٫ به تیزبینی ات در دیدن چیزهایی که
این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده ک
تلاش برای دستیابی به سلاح‌های جدید بی‌وقفه ادامه دارد و جزو معدود فعالیت‌هایی است که هنوز در آن ذهنِ خلاق و نظریه‌پردازِ انسان امکانِ بروز می‌یابد . امروزه در اوشنیا ، دیگر علم به معنای قدیمیِ آن تقریباً وجود ندارد . در زبان نوین کلمه‌ای برای 'علم' وجود ندارد . روشِ تجربیِ تفکر که مبنای تمامِ موفقیت‌های علمیِ گذشته بوده با بنیادی‌ترین اصولِ اینگسوس در تضاد است . و حتی پیشرفت‌های فناوری فقط در صورتی روی می‌دهند که محصولِ آنها در کاهش آز
امروز چهارتا کتاب سفارش دادم دوتاش فارسی که میشه منطق نوشتهٔ محمد رضا مظفر و دیگری هم در باب دوستی نوشتهٔ دومنتنی و دوتای دیگه که انگلیسی هستن هری پاتر جلد یکش و ماتیلدا ^___^ حالا لابد میگی نه به منطق خوندنت نه به ماتیلدا خوندنت :دی خب چون سطح زبانم هنوز مونده که بیاد بالا باید به کمک کتاب خوندن بهترش کنم و یاد بگیرم حرف زدن رو اینو یه عزیزی بهم گفت و یادم داد در نتیجه باید کتابهایی رو بخونم که برای بچه ها و نوجوانها نوشته شدن و سخت نیست متنشون
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
واقعا نیازی نیست خودتو به بقیه اثبات کنی!
گاهی گذر زمان، باعث میشه بهتر همدیگه رو بشناسیم...
گاهی این شناخت طولانی میشه...
میشه سردرگمی...میشه سوتفاهم... میشه اختلاف... میشه...
نمیشه!!
نمیشه تظاهر کنیم به نفهمیدن!!
و همینطور نمیشه تظاهر کنیم به فهمیدن...
میشه چند سالی باهم بخندیم و گریه کنیم و از یه جایی به بعد... یه چیزی به اسم غرور بیاد وسط!!
چون ما باهم بزرگ شدیم؟!؟ یا برای هم بزرگ شدیم که مسائلمون بزرگ جلوه میکنه؟!؟
یا جفتش!! ک خب این سخت تره ک من با تو
آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که د
بسم الله الرحمن الرحیم 
مدتها بود که قصد داشتم جزوات و تقرارتم از دروس اساتید مختلف رو در این چند سال طلبگی تو وبلاگ قرار بدم که متاسفانه فرصت نمیشد باا این نموارد کتاب الموجز اثر حضرت ایت الله العطمی سبحانی دامت برکاته شروع میکنیم خدا کمک کنه بقیشم بذارم و ان شالله مفید باشه 
 
یک نکته که لازم به ذکر هست این هست که این کتاب معمولا در ابتدایی ترین سطح در اصول فقه در حوزه مطالعه میشه البته در نظام قدیم و الان در نظام جدید کتاب حلقه اول شهید صد
دائما به یادش هستم. غذا درست می‌کنم و می‌گویم چطور می‌تواند غذا درست کند؟ سحری و افطار می‌خوریم و به او فکر می‌کنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را می‌کشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه می‌گذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانه‌شان را هزار بار در ذهنم تجسم کرده‌ام. اتاق‌ها، آشپزخانه، هال؛ مبل‌ها و صندلی‌ها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمی‌شود. حتی به ب
آقا ما امروز تولد شناسنامه ایمونه 
بزرگترا گفتن تو فردا به دنیا اومدی 
حالا مونده ایم مبدا تاریخ عمرممون رو امروز حساب کنیم یا فردا ؟؟؟؟
امروز رو بگیری رسما به خودت دروغ گفته ای ( مگر اینکه بزرگتر ها درباره روز واقعی تولدت دروغ گفته باشند)
فردا رو بگیری ، شناسنامه ات بی اعتبار میشه 
چه کنیم حالا؟
روی هر جفتش هم تعصب ویژه داریم
آنچه در ذهن دیگری می گذرد، برای ما فی نفسه بی اهمیت است و اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارتِ طرزِ فکر، واژگونی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهنِ غالبِ اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم؛ به ویژه اگر یکبار شنیده باشی
احتمالا برای شما هم پیش اومده که آدم‌‌هایی رو دیده باشین و یا خودتون از اون دسته آدم‌ها باشین که برای مثال به وجود دیکتاتوری معترضن و باهاش مبارزه میکنن ولی در مواردی خودشون هم نمونه‌هایی از رفتار دیکتاتورگونه رو بروز میدن. یا آدم‌هایی که با جنسیت‌زدگی مخالفن، اما گاها برخوردشون با اتفاق‌های پیرامونشون جنسیت‌زده ست. و کلی مثال دیگه درباره‌ی کلی مفهوم دیگه. این رفتارها میتونن علت‌های متفاوتی داشته باشن. مثلا یکی از ساده‌ترین ها، عم
صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدن..و من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بو
خسته در مترو ایستاده بودم، نگاهم به
فردی گره خورد که روبه‌روی من نشسته بود. شکل و شمایلی عجیب و غریب داشت. سر بزرگ،
پوستی تیره با لباس‌ها و کفش‌هایی کهنه و سوراخ. سرش کج روی شانه‌ی راست‌ افتاده،
گوش چپ‌ش از بیخ بریده و فقط سوراخ‌ و جای بخیه‌ها معلوم بود، بالای ابروی چپ‌ش هم
جای بریده‌گی و بخیه‌ی عمیقی به چشم می‌خورد. چهره درهم‌شکسته و عزادار، با قطره‌اشکِ
زلالی، ایستاده در کنجِ چشمِ چپ‌.

این ظاهرِ منفجرشده‌ی او، تمام وجودم
را غرق ان
سلام
22 سالمه، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیتم، بقیه به غیر از یه داداشم ازدواج کردن. راستش این چند وقته تو خونه مون یه جریاناتی پیش اومده که چند روزه دعا میکنم کاش بچه بودم و درکی از اوضاع دور و برم نداشتم، موضوع داداش دومم، این دفعه دومه که قهر کرده. 
دفعه اول سر اینکه میخواست با بابام شریک بشه مغازه بخره، بابام قبول نکرد و گفت دختر مجرد دارم شاید فردا شوهرش دادم و فلان بهش نداد، خودش رفت یه مغازه خرید، از قضا سرش کلاه گذاشتن بابام همه چک هاش ر
 
خواهرِ نازدانه ام سلام
 
قراره یه کوچولو از حضرت یحیی ع برات حرف بزنم؛
 
خداوند مهربان یحیی را در کهنسالی به زکریا عطا فرمود
یحیی کوچولو مثل دیگر هم سن و سالانش نبود
به طرز عجیبی سودای جهانی زیباتر در سر داشت؛ 
زمینی متفاوت از زادگاهش و آسمانی آبی تر از اونی که دیده بود
یحیی شیفته ی بهشتی شده بود که زکریا (پدرش) از آن سخن می گفت
و در عین حال کابوسِ یحیی ی نوجوان جهنمی بود که او را از بهشتش دور می کرد
 
شاید باور کردنش سخت باشه
ولی آنقدر یحییِ ک
بالاخره رسیدیم خونه. خونه ی دوم. اصلا متوجه مسیر نشدم. همشم چرت میزدم. یه جا که خوابمم برد با جیغ فکر کن چقدر ضایع با یه جیغ کوتاه از خواب پریدم. یادم نیست چی شد که جیغ زدم و خواب چی میدیدم. 
اینقدر خوشحالم دوباره همه چی آروم میشه و میتونم کار کنم که نگو سریع نهارو خوردم و بعدش وسایلارو جا به جا کردم تا بعدش شروع کنم. که شد الان میدونم شاید خیلیا لقب جوگیر بهم بدن یا با خوندن اینجا فکر کنن همش یا دروغه یا اغراق شده اما اینجوری نیست من واقعا لذت میب
سلام رفقا
من خیلی وقته که به چالشِ [ ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم! ] دعوت شدم منتهی یا هی فرصت نمی‌شد، یا درگیر بودم و نتونستم که انجامش بدم! دیگه دیدم خیلی دیر و زشت شده، گفتم محضِ رضای خدا هم که شده بیام انجامش بدم :))

1) دیپلمِ زبانم رو بگیرم و توی همون آموزشگاه استخدام بشم.
2) رشته و دانشگاهِ موردِ نظرم رو قبول بشم.
3) در راستای مستقل شدنم و رو پای خودم وایسادن قدم‌های محکمی بردارم.
4) پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامه‌نویسی و دیجیت
سفارش مهم سید بن طاوس برای دعا به امام زمان علیه السلام
سید بن طاووس عالم بزرگ و وارسته شیعه در کتاب فلاح السائل بعد از نقل فضیلت دعا برای برادران دینی به بحث دعا کردن برای امام زمان علیه السلام می‌پردازد و می‌نویسد:
فأقول إذا كان هذا كله فضل الدعاء لإخوانك فكیف فضل الدعاء‌ لسلطانك الذی كان سبب إمكانك و أنت تعتقد أن لولاه ما خلق الله نفسك و لا أحدا من المكلفین فی زمانه و زمانك و أن اللطف بوجوده ص سبب لكل ما أنت و غیرك فیه و سبب لكل خیر تبلغون
صبح تعجب میکنم از پیام دادن هاش توی واتس آپ،پیگیریش رو میگذارم به پای احساسِ مسئولیت و وجدان کاری اما پیام هاش که طولانی میشه میفهمم چقدر ساده و خوش خیالم،ترجیح میدم پیام رو از نوتیفیکیشن بخونم و سین نکنم.
بارها به خودم گفتم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست اما انگار ذهنِ ساده انگارانه ام توی کَتش نمیره.
از صبح رفتارهام رو گذاشتم زیر ذره بین اما دریغ از جوابی که عایدم بشه.
اخه منِ اون روز بی نهایت ساده بودم.حتی کرمِ ضد آفتابِ همیشگی رو نزده بودم و
یک اتفاقهایی تو ذهنِ ما  آدمها میگذره که گاهی کنترلش سخت میشه ...
استرس میگیریم ،می ترسیم ،گریه میکنیم ،نا امید میشیم و....
تمام این حالتها بخاطر کد گذاری های بدی هست که در ذهنمون انجام دادیم .
عادت کردیم به ذهنمون جایزه بد بدیم 
شما باید عوض تمام مشکلاتتونو پیدا کنید
مثال:اگر اینو ندارم عوضش اینو دارم ....












متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما است
توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. ج
دارم کتاب می‌خونم. صفحه‌ی 326 از اتحادیه‌ی ابلهان، اونجا که رسیده به یادداشت‌های ایگنیشس، پسری که با حرف زدنش شما یقین می‌کنید، اون یه دیوونه‌س در حالی‌ که نمی‌تونید این ادعا رو ثابت کنید و دیوونه بودن خودتون، ثابت می‌شه! دارم کتاب می‌خونم:
"پس از چند دقیقه که طیِ آن به سادگیِ تمام برتری اخلاقی‌ام را بر این منحط به اثبات رساندم، دیدم که دوباره مشغول به اندیشیدن به بحران‌های عصرمان شده‌ام. ذهنِ همچون همیشه رام‌نشدنی وسرکشم کنار گوشم
از دیروز بگم که کتابو خیلی نخوندم. عصری رفتیم برای مها کلی خرید کردیم برای منم کفش خریدیم. سر خرید :دی  بعدش شام خوردیم بعدشم اومدیم خونه. خیلی خوش گذشت. امروزم هنوز شروع نکردم انگار گیر کرده باشم. دلم هم میخواد برم رشت هم نه نمیدنم چرا. ولی نمیرم واسش دلیلی ندارم فقط احساس میکنم این بهتره با تمام سختیش. پزیرایی پر شده از وسایل مها که باید ببره علنن یه اثاث کشیه. هرچند که فقط ضروری هارو برداشته. :/ بعد فکر کن منم بخوام برم دوبرابر میشه وسیله ها. خ
1
دنیای واقعیم اگر 16/17 ساعت در روز بیداریه شباش یه دنیای چندین و چند روزس..
هرشب خواب میبینم، هرشب درحال تکاپوام، هرشب غمگینم، هر شب دلم شکسته است..
میون این خوابا چند بار بیدار میشم، غمگینم تا باز خوابم ببره.
مامانم که گاهی صبحا میاد بالا سرم میگه خودتو بغل میگیری و تا جا داشتی خودتو فشار دادی توی دیوار..
یاد اون متن افتادم که میگفت:
من بلدم آنقدر دیر بخوابم، که اندوهم را خواب کنم.
اما یکی به من بگوید: کی بیدار شوم از خواب، که اندوه زودتر از من بی
خب اول از سر و شکل عاغا برادر گوگولی همسفرم بگم
 
در ماشینو باز کردم دیدم یکی تنها نشسته و دیگر هیچ
پس با محاسبات من حالاحالاها را افتادنی نبود ماشینه
از همون تک سرنشین تنها پرسیدم حاجی راننده ش کو پ
گفت نمیدونه، کوله موله و کیف میفمو گذاشتم رو یکی از جفت صندلیای پشت و پریدم پایین دنبال راننده
اثری از آثارش نیافتم و دست از چیز درازتر برگشتم سوار شدم
بالاخره ش این شد که راننده هه خودش پیداش شد و گفت هآو اور نیم ساعت دیگه حرکت میکنه
نیم ساعتش شد
روزی در بالای پشت بامی کفتربازی 30 راس کبوتر داشت و برای آن ها دانه می ریخت و آب می گذاشت و با پرنده ها حال می کرد ولی یک کبوتر بود که سفید بود و مانند کبوتر های دیگر پرواز نمی کرد فقط غمغم می کرد و راه می رفت این کبوتر سفید را کفترباز تازه خریده بود کفترباز به مغازه پرنده فروشی رفته بود و چون کبوتر سفید زیبا بود و از طرفی از او نترسیده بود و غمغم میکرد و با صدایش کفترباز فکر میکرد مست است او را به قیمتی بالا خریده بود و خوشحال بود حتی زمانیکه بال
یکم. به قول شریعتی، آن شش روزی که خدا بنای عالَم را گذاشت، جز این شش روزِ اوّلِ فرودین نمی تواند باشد! حالا، اگر قرار است بنای عالَمِ وجودت را عَلَم کنی، چه وقتی بهتر از این؟! خاصّه اینکه توی سالی هستیم که فروردینش معطّر است حسابی! به عطرِ شش عیدِ سعید!(1)
القصّه، بنا دارم این "خود"ِ آشفته را سامان دهم؛ و حضرتِ جانِ جهان می داند و میدانم که سامان بخشِ هر جان و دلی خودِ اوست... .
 
دوم. وقتی سخن از شک می شود و اینکه شک گذرگاهِ خوبی ست برای رسیدن به یقی
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبه‌ای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا می‌زدم.)
چه جمله‌ی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما می‌دانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها می‌کند. برای مثال گاهی که می‌رفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز ا
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبه‌ای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا می‌زدم.)
چه جمله‌ی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما می‌دانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها می‌کند. برای مثال گاهی که می‌رفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز ا
فروردین
مسایل زیادی هست که باید بهش برسیباید خلوت کنی و به کارات برسی هرچند که سخته و فشار مسئولیت هابهت وقت خالی نمیدهاولویت بندی کن کارهات رو و بعد سراغشون برو
اردیبهشت
منتظر خبر یا پیام یا چیزی هستی از عزیزیشاید دیر شه و عصبانی شیپس بهتره سرت گرم باشه به کاری تا وقت زودتر بگذرهو انتظار اذیتت نکنه و چیزی که منتظرشی بهت برسه
خرداد
نگرانی های مالی از اونجا سرچشمه می گیرهکه خبری یا اظهار نظری تورو تحت تاثیر قرار دادهباید اول صحت این صحبتا
میتونم بگم دقیقا چهار ماه شد‌.لجاجت را با لجاجت نباید جواب داد.این که چه شد موقتی کنار گذاشتمش بماند.اما دیدم این زندگی لجباز بی الکل و با الکل آنچنان تفاوتی ندارد.این هم یک امر مضر دیگر است که آدمی در آن اصرار به لجاجت دارد.گفتم تفاوتی ندارد ؟ بدون شک بی مایه هم نیست.آن هم برای جنسی مانند من.مگر گرمی مستی در کنار شعله های آتش چوب زردآلو ، در آن اتاق ساکت اما پر از نفیر آتش و‌ ناله چوب به هنگام آن شب های سرد برایم همتا دارد ؟مگر بانگ سگ های صح
+امروز روم دوم رژیمم بود.
+روغن نارگیل واسه مو فوق‌العااااده اس. یه شی باتر هم واسه قبل حمام میگیرم و البته حیف تمام پولایی که واسه سرم مو داذم! هیچ کدوم به پای روغن نارنگیل نمیرسن، با دو بار زدن موهام خیلییی نرم شده. ماسک موم البته تموم شده که به زودی یه گارنیه میگیرم.+چقدددر حال و هوای عید دارم! البته اینم بگم که امشب  حسابی سرده اما صبحا حس عید دارم!
+دیگه برم یه ویدیو واسه پیجم ادیت کنم. فعلا :)
معرفی مریدنها همراه با نام لاتین، +فارسی و علامت اختصاری
 
 
 
                         نقاط اصلی
افزایش دهنده (Tonification) :
روی مریدین خودش واقع شده است و برای تقویت و تشدید انرژی به کار میرود. به طور کلی نقاط افزایش دهنده با سوزن طلایی میشوند. کاهش دهنده (Sedation) :روی مریدین خودش واقع شده است و برای تضعیف و کاهش انرژی به کار میرود. به طور کلی نقاط کاهش دهنده با سوزن نقره ای میشوند.لیست نقاط اصلی
⦁    نقاط افزایش دهنده :

LU9-SP2-H9-K7-P9- LV8, 9 -LI11-ST41-SI3-B67-3H3-G43⦁  
من پشت دفتر روزمرگی هام یه لیست 60 تایی دارم از کارایی که قبل از مرگ باید انجام بدم ،اینجا ده تایی که ارجحیت  داره برام رو مینویسم :)
1.از یک آدم به یک انسان تبدیل بشم ؛که یکی از هدف هام  کمک به ادمای نیازمند ،بچه های کار و بی سرپرست وزنانی باشه که تنهایی دارن یک زندگی رو اداره میکنن .
2.بهترین بودن در مسٔولیت شغلی ؛نمیدونم چه شغلی قراره داشته باشم اما میخوام تو هر شغلی که هستم هر آنچه که از توانم برمیاد رو انجام بدم .
3.موسیقی ؛ بی نهایت عاشق ریتم
به قلم دامنه. به نام خدا. دادگاه ذهنِ مردم. سرنوشت یڪ مبارز سیاسی و بیست‌وسه‌نفر نوجوان ڪه به اسارت درآمدند. آزادی را ڪسی درڪ ‌می‌ڪند ڪه اسیر شده باشد و در مقابل، به قول مرحوم دڪتر علی شریعتی استبداد را ڪسی لمس می‌ڪند ڪه حرف برای گفتن داشته باشد.
 
این ۲۳نفر چون در سنین پایین بودند و پیش از آزادسازی خرمشهر اسیر شدند، می‌توانست ابزار فرافڪنی و دروغ‌پردازی در دست صدام باشد -ڪه به قول حزب بعثی‌ها «سیّدُ الرّئیس» خوانده می‌شد- و چنین هم شد.
 
دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و  هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت! 
خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راح
صلوات نامه
صدر و صفا محمدمحمود نام احمددریای جود سرمدصل علی محمدصلوات بر محمدآدم که در جهان شدجفتش حوا روان شداین داستان عیان شدصل علی محمدصلوات بر محمدصلوات را خدا گفتدرشأن مصطفی گفتجبریل و مرتضی گفتصل علی محمدصلوات بر محمدآدم که باب ما بودسرخیل انبیا بودوردش همین دعا بودصل علی محمدصلوات بر محمدصلوات گر بگوییگر تو ز خیل اویییابی هرآنچه جوییصل علی محمدصلوات بر محمدما مصطفی ندیدیمنام خوشش شنیدیمدینش به دل گزیدیمصل علی محمدصلوات بر محم
امروزه جریانِ بازاریابی به گونه ای پیچیده، گیج کننده و
مملو از مفاهیمِ نامفهوم درآمده است. در بیشتر شرکت ها جریانِ بازاریابی توسطِ
گروه هایِ فعال و مختلفی انجام می شود. هماهنگی و یکپارچه کردنِ این گروه ها، خود
به صورتِ فعالیتی گسترده و فراگیر درآمده است.

اگر بازاریابی _ که به مثابه نیرویِ رانشیِ سازمان است _
بخواهد در راستایِ تحققِ اهدافِ خود گام بردارد، باید به گونه ای ساده تر ارائه
شود؛ به عبارتِ دیگر به صورتی متمرکز.

مهمترین هدفِ بازاری
خب میبینی که ساعت چهاره و منم بیدار شدم. امروز قطعا حتما میرم عکاسی. تا چهار عصر وقت دارم کارو ریلکس انجام بدم کتابمو بخونم زبانمو جلو ببرم. درسته هنوز یه خورده گرفتم اما راه میفتم. البته بعد عکاسیم زمان دارم. امشب خونه بابابزرگمم مراسم. اما من نمیرم. مهام البته. پس تو خونه تنهاییم. البته این چند وقت که کلا تنهاییم :/ خب میشه هم ازش استفاده کرد. بیخیال بهتره برم. ببین امروزو چه میکنم. کاش خوب باشم. 
خیلی وقت ها بین حرف های ادم های موثر دنبال نقشه ای می گردیم که بگوید از کجا شروع کنیم.به ادم های موفق نگاه می کنیم تا ببینیم هم سن ما که بوده اند چه راهی را پیش گرفته اند.اما چند تا از این خاطره ها را که بشنویم می فهمیم نقطه ی شروع ادم ها مخصوص خودشان است و نمی شود از ان الگو گرفت.تنها اشتراک همه ی این داستان ها در یک چیز است عشق و علاقه. و در خاطره هایشان عمران صلاحی توضیح داده اند که چطور پایشان به طنز نویسی و غیره... باز شده است.شروع کار انها خاص ب
خیلی وقت ها بین حرف های ادم های موثر دنبال نقشه ای می گردیم که بگوید از کجا شروع کنیم.به ادم های موفق نگاه می کنیم تا ببینیم هم سن ما که بوده اند چه راهی را پیش گرفته اند.اما چند تا از این خاطره ها را که بشنویم می فهمیم نقطه ی شروع ادم ها مخصوص خودشان است و نمی شود از ان الگو گرفت.تنها اشتراک همه ی این داستان ها در یک چیز است عشق و علاقه. و در خاطره هایشان عمران صلاحی توضیح داده اند که چطور پایشان به طنز نویسی و غیره... باز شده است.شروع کار انها خاص ب
چه کسانی از اصحاب پیامبر(ص) بالاترند؟‌آن صحابی گفت که یک حدیث خوبی برایتان نقل می‌کنم؛ یک روز مثلاً صبحانه یا ناهار در خدمت حضرت بودیم و غذا خوردیم؛ ابوعبیده که جزو رجال معروفِ دوروبرِ پیغمبر بود [حضور داشت و گفتیم:] شما کسی بهتر از ما هم می‌شناسید؟ اوّل که به تو ایمان آوردیم، اسلام را اختیار کردیم؛ بعد هم که با تو آمدیم و جنگ کردیم؛ بهتر از این چه می‌شود؟ شما کسی بهتر از ما را سراغ دارید؟‌قالَ: بَلی قَومٌ مِن اُمَّتی یَأتونَ مِن بَعدِکُم
بکیهون ای خشگلم چقده این دل برات تنگه و هر روز تنگتر میشود تا کره راهی نیست وقتی تو در قلب منی ای عشق هر دختر و پسر ای جذاب من این دنیا که نشد کاش آن دنیا به خدمت برسیم بکیهون جذاب من این روزها قلب دختر ان سرزمین من برای تو میکوبد و اگر نکوبد پس برای کی بکوبد ما حاظریم پدر و مادرمان را فراموش کنیم تا یک روز هم که شده در کنار تو بگذرانیم و البته البته البته خدمت کنیم یعنی نوکریتو بکنیم دسشویی چیزی خاستی بشوریم به امید آن زمان جاوید باد بکیهون
احتمالا دیگه ننویسم.اگه بنویسم هم فقط برای خودم مینویسم.فقط کسی اطلاع داره چجوری کلا واسه وبم رمز بذارم؟
+اینستا هستم البته.اگه دوست داشتید آی دیتونو بدین فالوتون کنم.البته با عرض شرمندگی آی دی های فیک طور و بدون پروفایل یا پروفایل گل و بلبل رو نمیشه.مرسی
چندوقت پیش در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوانده بودم که گفته بود بعد از مدتی بخش نظرات پست‌های قدیمی‌اش خود به خود بسته می‌شود که با اجبارِ پاسخ به نظرات، آن‌ها برایش یادآوری نشوند. می‌گفت احساس خیلی بدی به پست‌های قدیمی‌اش دارد.
من که بارها از پست‌های چندسال قبلِ او هم استفاده کرده‌ بودم، از خواندنِ این حرف‌ها بسیار تعجب کردم. اما به‌هرحال آدم در هر سطح شخصیت و وبلاگ‌نویسی‌ای که باشد، ناخودآگاه چنین وسواسی می‌گیرد. شدتش یکسان نیست؛ ی
اگر برای ابد      هوای دیدن تو
نیفتد از سر من چه کنم.....؟
هزار و یک نفری    به جنگ با دل من
برای کشته شدن چه کنم؟!
منم و قراری که به سر انجام نرسید
و البته که قول داده بودم بعد اون نیام ولی حالا انجام نشده
و صد البته منم عهدی که شکستم
منم و ذهن مریضم
با خاطرات خاک خورده
با توهم
تخیل
منم و یه امید بی معنی که حتا نمیدونم چرا هست
منم و منم و من
و اینهمه چه کنم تو سرم
سلام به همگیخواستم بگم چوکاهههههههههصد روزه شدمممممم
 
نمیدونم چی بگم..۱۰۰ روووووز اینجا بود دلم
پیش شما خواهریای گل و البته عشقم و البته ویستا که تازگیا خیلی دعوا کردم باهاش..
مانی و هانی و ویستا و جیگول و نفس و ددی و بقیه اش اسمشون یادم رفته به بزرگی خودتون میانه..
خیلی دوستون دارمممم
بابت حمایتم ممنونم ازتووووووون
بابت روز های خوشی که باهم داشتیم هم خیلی گوماوووووووووو
.
.
.
برای جبران هم شاید بتونم دو پارت از داستانمو آپ کنم براتوووون
الب
چقدرررر این وضعیت بی نتی بده! واقعا افتضاحه یعنی. البته من کتاب شنل رو میخوندم و حسابی لذت بردم . اصلا فکر نمیکردم که انقدر سختی کشیده باشه. هنوز تمومش نکردم اما تحت تاثیر قرار گرفتم. هرچند نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر اون مردا بهش کمک نمیکردین بازم این همه موفق میشد یا نه؟ البته با این وجود قطعا ادمی با این استعداد راه خودشو پیدا میکرد به هرحال. اما خب سواله دیگه. 
به جز این قسمت که کتاب خوندم حسابی، بی نتی خیلییییی بده. و البته ام
خب ظاهرا دوران دیوار اشعار هم داره به پایان میرسه. البته این به معنی تعطیلی دیوار اشعار نیست به معنی ساده تر شدن سبک دیوار ه این طور که من شعر یا داستان نمیارم و فقط طرح بحث میکنم و بقیه اش با خودتون البته طرح بحث هم با شما باشه بهتره. 
فرکانس شب‌هایی که اگه به پهنای صورت اشک نریزم امکان این‌که سکته کنم می‌ره، داره خیلی زیاد می‌شه. تا چند وقت پیش فکر می‌کردم این توهمه که خیال می‌کنم خنجری به پهلو خوابیده تو عمق بطن راستم و پهلو به پهلو می‌شه، فکر می‌کردم منشا این سوزش چیز دیگریه. دیگه چجور به آدم باس بگن میدونو خالی کن و آدم نخواد که خالی کنه؟ بابام می‌گفت صدام یزید کافر یک‌سری آٔدم‌های مهم رو که اعترافات مهمی داشتند و اعتراف نمی‌کردند رو اینجور شکنجه می کرد که میز
باورم نمیشه که امروز تونستم و از پسش بر اومدم. حسابی از خودم ناامید شده بودم دیگه آخرش گفتم مائده یا بشین کار کن یا برو خودتو بکش چون زندگی کردنت هیچ ارزشی نداره. هیچی دیگه مائده مثل یه دختر خوب به حرفم گوش کردو نشست به کار کردنو عشق کردن حتی نفهمیدم چجوری ساعت نزدیک هشت شد. از خودم راضیم البته همچنان ادامه میدم تا وقتی که خسته شمو جنازه جوری که نیفتاده رو تخت بیهوش بشم. آخ که چه لذتی داره اینجوری بودن چند وقت بود از همه چیز دور شده بودم. خودمو گ
سخنران سوم استاد جوان دانشگاه و عضو هیئت علمی گروه حقوق بود. سخنرانی ایشون بر کاستی‌های قانونی در حمایت از قربانیان جنسی و مجازات متجاوزان متمرکز بود. بگذارید در یک کلام بگم واقعا نمی‌فهمم حقوق‌دان‌ها، قانون‌گذاران و در کل نظام قضایی ما داره چه غلطی می‌کنه؟! فکر کن قربانی موانع فرهنگی را به زحمت پشت سر می‌گذاره و شکایت می‌کنه، از موانع قانونی در اثبات تجاوز هم می‌گذره و الان فردی داریم که ثابت شده (به قول خودشون) به زور عمل غیرمشروعی ر
امروز اول تیر هست و دوباره دارم رژیمم رو شروع می کنم.وزنم امروز صبح 79.2 بود.
تا آخر هفته باید برسونمش به 78.6
فعلا که دارم سعی می کنم
البته به موازاتش خیلی جدی دارم سعی می کنم روزی حداقل 8 لیوان آب رو بخورم
باید برنامه غذای هم ردیف کنم
البته اگه این خنجری بذاره و هی برام چیزای بدبد نخره....
سخنران سوم استاد جوان دانشگاه و عضو هیئت علمی گروه حقوق بود. سخنرانی ایشون بر کاستی‌های قانونی در حمایت از قربانیان جنسی و مجازات متجاوزان متمرکز بود. بگذارید در یک کلام بگم واقعا نمی‌فهمم حقوق‌دان‌ها، قانون‌گذاران و در کل نظام قضایی ما داره چه غلطی می‌کنه؟! فکر کن قربانی موانع فرهنگی را به زحمت پشت سر می‌گذاره و شکایت می‌کنه، از موانع قانونی در اثبات تجاوز هم می‌گذره و الان فردی داریم که ثابت شده (به قول خودشون) به زور عمل غیرمشروعی ر
و گاهی هم البته با خودم میگویم خوش به حال شما که پدرانتان مکلایند... بعضا جوری مردم نگاه میکنند گویا ارث پدری‌شان خورده شده است و پدرکشتگی دارند.. بماند که از بعضی جهات به خاطر همین شرایط و نگاهها و تصورات و حاکمیت... و البته حفظ شان لباس و الزامات این زندگی از بعضی امکانات و همراهی‌های پدرانه هم محروم بوده‌ایم.. به هر حال این هم یک نوعی است...
البته قبلا هم گفته بودم
ولی با توجه به واکنش ها باز هم میگم
در تمام مدت نبودن اینجا
البته صورت پست گذاشتن
من در اینستا بودم
با این آیدی dasttanak
اونجا نوشتم و پست کردم
شاید از تنبلی بود که همشو اینجا منتقل نکردم
خلاصه میخواستم بگم گذرتون اگر اونجا میفته
هست اون اکانت
الف.
 سلام.
  هرکاری رو که دوست داشته باشی، اعتیاد خودش رو داره، پنج-شیش سال قبل اعتیاد قایق کاغذی ساختن گرفتم، اون هم به شدّت خیلی زیادی. همیشه دست‌م می‌جنبید. ناراحت که می‌شدم قایق درست می‌کردم، خوشحال که می‌شدم قایق درست می‌کردم، گریه می‌کردم و قایق درست می‌کردم، می‌خندیدم و قایق درست می‌کردم، هی قایق، قایق، قایق. اون‌قدر قایق درست می‌کردم که هم‌کلاسی‌هام می‌گفتن من توی قایقا شنا می‌کنم.
  یه روزی، پینت ویندوز رو باز کردم و شرو
فکر کنم چشم خوردن وجود داره 
پریروز وسط خیابون یهو مچ دوتا پام به حدی درد گرفت که دیگه نتونستم راه برم و به واقع خیلی شدید می لنگیدم و با تاکسی برگشتم ...
جالب اینجاست یه لبنیات خور قهارم خوراک کثیفم سرشیر و کره و پنیر و ماست هست و خود شیر البته و نمی‌ تونم این استخون درد از کجا ظاهر شد البته مامانم رماتیسم داشته و بعید نیست منم دچار بشم بهش 
بهر حال الان قفل شدم تو خونه ، تا فردا خوب نشم میرم دکتر 
1. یک حالتی امشب آمد سراغم که یک ماهی بود پیدایش نبود
کمی بعدش فکر کردم که موضعم چه باید باشد، یاد مواضعم افتادم :)
2. حرف تلخی شنیدم که پشت سرم گفته شده. شاید دو ساعت نشده باشد از شنیدنش. البته پیش رویم پیش از این شنیده بودم و این خصوصیت حرفهای تلخ است که زهرشان گرفته نمی شود. الان البته حالم بهتر است. آنقدر تلخ و وحشتناک به نظر نمی آید
همین که زمان میگذرد و حال دوران ثابت نیست خودش کلی حرف است. به هر حال تصمیمم این است که از این قبیل مسائل نرنجم.
3.
سلام. از اونجایی که نوشته های شما برام معنای زندگی میده و با خوندنشون حس خوب زندگی رو برام منتقل میکنه ، تصمیم گرفتم ( البته با توصیه های شما) نوشتن رو همین جا بعد از مدتها شروع کنم و خواستم همین جا ازتون تشکر کنم. :)
البته میدونم که به خوبی نوشته های شما نمیشه ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم بهتر بنویسم. 
میخوام بعد از مدتها باز مقالهٔ سکوت دیدن رو بخونم اگه بتونم امشب تا صبح. برای خوندنش حتی برای چندمین بار ذوق دارم که قراره بهتر بفهممش و یاداوری میشه برام و فکر میکنم راه رو نشونم میده. بقیه کارام هم مونده این چند روز اخر مرور گذاشتم واسه ۵۰۴ و فرانسوی و حالا کارای دیگه که جلو باید برده بشن بماند. چند روز تنبلی کردم باید اخر ماه رو یه جمع بندی خوب داشته باشم. به خصوص توی زبان. دقیقا باید زمان کار کردن روی زبان و خوندن کتاب رو مساوی بزارم جفتش ن
بعد از دیدار اول سیندرلا و شاهزاده که منجر به آن وقایع شد و سیندرلا دیگر نتوانست بعد از ساعت دوازده نزد شاهزاده بماند (که البته بهتر که نشد چون در خارج هم وقتی یک دختر و پسر در محیطی باشند نفر سوم دِویل است) رابطه سیندرلا با یکی از خواهران نا تنی اش کمی بهتر شده بود.جنیفر با اینکه جلوی اسکارلت و امبر و مادرش کتی نمیتوانست با سیندرلا خوش رفتاری کند ولی در خلوت دونفره خودش و او کم کم داشت به آجی جونیِ سیندرلا تبدیل میشد.هرطور باشد بالاخره سیندرل
خب طبق معمول همیشگی قرار ها تقریبا البته زود رسیدم این بار رو هم. نشستم تنها تو کافه تا بچه ها بیان. یه خورده هم گرمه. کاش زودتر بیان هیجان زدم تا بعد از مدتها ببینمشون. و انتظار چه سخته زمان واقعا کند میکذره. با این که حتی ابی داره میخونه :))) البته اهنگ های قدیمیشو ترجیه میدم. 
از ده سالگی شاید هم قبل تر، خیلی رویا پردازی میکردم. البته فکر میکنم خیلی از بچه های هم سن و سال من در آن دوران مثل من به رویاپردازی میپرداختند.
آن زمان ها این رویاپردازی ها بیشتر بر اساس کارتون ها و فیلم هایی که می دیدم بود. فیلم هایی مثل مگامن،جادوی درون، آکویلا، ساعت برناردو ... .
هر چه بزرگتر شدم نه تنها این رویاپردازی ها کمتر نشد، بلکه بیشتر هم شد. 
غرق شدن در این رویاها یک عادت شده بود. اما در طول زمان خود ماهیت رویاها تغییر کردند که البته ا
لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 
دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌
یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد ...اشکم دم مشکمه
از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 
به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 
حتی به اسمش 
به اینکه چقدر حرف دارم براش...
دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 
نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه...البته میدونم به من و بنی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها